محل تبلیغات شما



سازمان سنجش از چند هفته قبل از زمان مشخص شده در دفترچه دوم انتخاب رشته ارشد، در چند نامه، بخشنامه و سپس کد کاربری و رمز عبور مورد نیاز برای ورود ب پنل سازمان سنجش را برای دانشگاه ها می فرستد تا شاگرد اول هایشان را معرفی کنند.

این سهمیه شامل دانشجوهایی می شود ک زیرمجموعه وزارت علوم باشند، مثل دانشجوهای دانشگاه دولتی، پیام نور و علمی کاربردی. و شامل دانشگاه آزاد نمی شود.

شما باید مدرک کارشناسی پیوسته را حداکثر در 8 ترم گذرانده باشید، یا کارشناسی ناپیوسته تان را حداکثر در 4 ترم گذرانده باشید.

نکته 1 : ترم تابستان جزء ترم های تحصیلی محاسبه نمی شود. ب عنوان مثال من کارشناسی ناپیوسته را در 4 ترم + ترم تابستان تمام کردم و شامل این سهمیه هم شدم. 

نکته 2 : اگر 7 ترمه کارشناسی پیوسته گرفته اید شامل سهمیه می باشید.

نکته 3 : فقط یک بار قادر ب استفاده از این سهمیه هستید و این سهمیه تا یکسال پس از فارغ التحصیلی شما قابل استفاده است.

زمان باز شدن پنل سنجش برای ورود مشخصات شاگرد اول و استعدادهای درخشان، در دفترچه ی انتخاب رشته مشخص می شود (یعنی دفترچه دوم) و معمولا در صفحات اول دفترچه قرار دارد. 

برای گرفتن سهمیه شما باید چند هفته قبل از باز شدن پنل سنجش ب آموزش دانشگاهتان مراجعه کنید. اگر در جریان این سهمیه بودند ک چ بهتر. اما اگر در جریان نبودند نگران نشوید، نامه های سنجش هر ساله ب دانشگاه شما ارسال می شود اما چون دانشجویان بعضی دانشگاه ها (مثل دانشگاه های علمی کاربردی) به ندرت از این سهمیه استفاده می کنند، مسئولان دانشگاه شما سرسری از آن گذشته اند.

بنابراین لازم است شما حتی قبل از ارسال نامه سنجش ب دانشگاهتان سر بزنید تا در ذهنشان بماند ک قرار است این سهمیه را برای شما رد کنند و وقتی نامه سنجش رسید آن را دور نیندازند (:

در انتهای دفترچه انتخاب رشته، فرمی برای معرفی شاگرد اول و یا استعداد درخشان وجود دارد، آن را کپی بگیرید و ب دانشگاه بدهید تا معدل و شاگرد اول بودنتان را تایید کنند.

در نهایت اگر مثل من خیلی بدشانس بودید و پسورد و کد کاربری ب دست دانشگاهتان نرسیده بود، در مهلت مقرر( ترجیحا همان روز اول) نامه ای از دانشگاه مبنی بر دریافت کد کاربری و رمز عبور بگیرید و ب دبیرخانه سازمان سنجش (پل کریمخان) ببرید. نامه ی شما اسکن شده و در عرض 10 دقیقه ب مسئول مربوطه ارجاع می شود. نام کارشناس و شماره تماس او را از دبیرخانه بگیرید و با تماس گرفتن با کارشناس مربوط این مشکل را بر طرف کنید.

من ب کارشناسی ک ب من معرفی کردند زنگ زدم و از اونجا ک خود برگه ی معرفی من ضمیمه ی نامه بود، خود اون کارشناس لطف کردن برام تو پنل سازمان واردش کردن و دیگه ب کد کاربری و رمز عبور هم نیاز نشد.

 

اگر سوالی در این مورد دارید در صورتی ک جوابش رو بدونم حتما در نظرات پاسخ می دم. 


و آخ. تو نمی دانی، نمی دانی چقدر خوب است ک آدم شانه ای برای گریستن داشته باشد، فقط کسی می داند ک قبلتر شانه هایی فصلی داشته. کسی ک قبلتر در آغوش درخت ها گریه کرده باشد. نه تو نمی دانی. ولی لذت عجیبی دارد، نشسته باشم و صورتم توی دست هایم باشد. تو دستت را بیندازی دور شانه ام، مرا بچسبانی ب خودت و بگویی: "هیششششش. من اینجا هستم. من اینجا هستم." سرم را بگذاری روی شانه ات، و سرت را بگذاری روی سرم. و آخ ک اگر تو نبودی، توی این جاده ی مردابی یک قدم هم نمی شد برداشت. 

نه تو نمی دانی، نمی دانی چقدر دلچسب است آدم بازتاب خنده اش را توی چشم های تو ببیند. همانجایی ک دو تا از من در حال خندیدن است. در حال نگاه کردن ب چشم های تو است. تیک. انگار ذهنم از آن لحظه یک عکس یادگاری می گیرد و توی پوشه های مخصوصی ک هر روز مرور می شوند نگه می دارد. چقدر دلچسب است بخندی، چشم هایت ریز بشوند. آفتاب مستقیم بتابد توی صورتت. آن وقت یواش توی گوشت بگویم دلم بغل می خواد. و آن قدر تکرارش کنم ک بی خیال نگاه های مردم بشوی و بغلم کنی. بگویی "می خوامت میمون" و بخندیم. باز بخندیم و باز من توی چشم های تو معنا شوم.


امروز همین جوری ک واتساپ و بالا و پایین می کردم و با سجو در مورد گل و گیاه و باغ و علاقه هامون حرف می زدم، به دفعه چشمم خورد ب پروفایل پاتی. و پاتی عکسشو گذاشته بود. یهو دلم کلی براش تنگ شد. یهو خاطره ی بغل کردنای وقت رفتن برقا اومد تو ذهنم. عاخ ک چقدر دوسش دارم

چقد خوب شد ک قبل از تمام این کارای اداری و دفتری، من کار توی فروشگاه و تجربه کردم. چون تو هیچ شرکتی نمی شه دوستایی مثل بهناز و پاتی پیدا کرد. این دوستا مخصوص جاهایی ان ک توش صمیمیت و احساس هست. 

پ.ن: چرا اینقدر تام کروز خوبه؟ دوسش دارم.


یادم هست وقتی مدرسه می رفتم، معلم ها یک جور وجدان کاری عجیب و غریب داشتند. اصلا نمی توانستند نسبت ب تو و نمره ات بی توجه باشند، البته هر معلمی از روش خودش. یکی با بدخلقی و یکی با محبت، یکی با پیگیری و یکی با امتحان های پیاپی. ولی تمام سعی شان این بود ک پیشرفتت را ببینند. و بعدتر، ناگهان همه چیز در پول خلاصه شد. سختی های زندگی آدم ها را به جایی رساند ک فقط ب پولی ک در می آورند فکر کنند و آن وجدان های بیدار ناگهان ب فراموشخانه ها سپرده شدند.

این ها را گفتم ک بگویم در طول مدتی ک برای ارشد درس می خواندم انسانی را دیدم ک وجدان شدیدا بیداری داشت. ک مرا ب یاد معلم های مدرسه ام می انداخت. دکتر علی احسانی. ک وقت گرانبهایش را رایگان در اختیار دانشجویان هراسانی می گذاشت ک از شدت استرس نمی توانستند در جای درست ب دنبال اطلاعاتی ک می خواهند بگردند. با ایمیل و آی دی و کانال و سایت همه جوره دانشجوها را راهنمایی می کرد، آن هم در حالی ک حتی نمی شناختشان. و کم پیدا می شود چنین آدم هایی توی کشور ما. 

از آنجایی ک خیلی دیر ب نتیجه رسیدم ک کنکور ارشد شرکت کنم، وقتی همه در حال تست زنی و رفع اشکال بودند، من تازه داشتم مفاهیم اولیه را می خواندم. دانشجوی علمی کاربردی بودم و با خیلی از مفاهیم رشته ی انتخابی ام ناآشنا. آن وقت بود ک انواع و اقسام کانال ها و سایت ها را زیر و رو کردم و رسیدم ب آدمی ک عجیب ب همه چیز فکر می کرد. حتی ب این ک پیشنهاد بدهد دانشجوهایی ک بومی اند و خوابگاه لازم ندارند دانشگاه های بدون خوابگاه را اول انتخاب کنند تا برای غیربومی ها خوابگاه باقی بماند. ک آی دی اش را توی کانال گذاشته بود تا بچه ها مشاوره رایگان بگیرند و آن قدر با دقت و زود و دلسوزانه پاسخ می داد ک اصلا باور نمی کردی اینجا ایران است! (همانجایی ک نه فقط پول حرف اول را می زند، بلکه "فقط پول حرف می زند".)

رسیدم ب یک نفر ک از جنس خود دانشجوها بود. از امیدها و استرس ها، موفقیت ها و شکست هایش می گفت، تا بدانند ک بعد از هر شکست می توان ب پیروزی رسید. برایشان از رشته و دانشگاه و همکلاسی هایش می گفت. صادقانه بگویم ک حس نزدیکی عجیبی ب وجود می آورد. انگار ک دانشجویی دارد از دوستش مشاوره می گیرد، نه از استاد و مولفی ک کلی مشغله ی کاری دارد.

خلاصه اش ک توی این چند ماه انواع و اقسام استادها و کانال ها را دیدم، ولی دکتر احسانی خیلی فرق داشت. آنقدری ک خیلی دلم می خواست از او تشکر کنم، حتی اگر توی همین وبلاگ سوت و کور خودم باشد.

دکتر احسانی عزیز، نه هیچ وقت شما را دیده ام، نه هرگز شاگردتان بوده ام. ولی در طول این چند ماه از کمک هایتان بسی بهره مند شدم. آدم هایی مثل شما دنیا را ب جای قشنگ تری تبدیل می کنند. ای کاش همه ی ما مثل شما باشیم، آن وقت مطمئنم با آرامش و شادی بیشتری زندگی خواهیم کرد.


می دانی؟ اگر بخواهم با خودم رو راست باشم، عاشقت نیستم. سایه ای از عشقی ک زمانی بود، با من مانده است، و مرا از هر عاشق شدنی بر حذر می دارد. وقتی غمگینم ب من اجازه نمی دهد ب کسی جز تو فکر کنم، چون اشک ریختن برای عشقی ک سال هاست از دست رفته است عیبی ندارد، اما اشک ریختن برای یک عشق جدید، حماقت محض است. 

نه این ک من این را بگویم. ذهن من ناخودآگاه این طور مرا بازی می دهد. وگرنه تو، خیلی وقت است که مرده ای و من نه با تو، ک با خاطراتت حرف می زنم.

می دانی؟ گاهی فکر می کنم اگر تو را ببینم چ می شود؟ اگر امیر امروزی را ببینم چ می شود؟ و می ترسم. از این ک دیدنت آن خاطرات خوش را. آن لذت های عاشقی را بشوید و ببرد می ترسم. می دانی؟ دلم نمی خواهد ک آن ها بروند. مثل این است ک تو، در جعبه ی آرزوهای من، مثل همان روزهایت مانده ای. و اگر در این جعبه باز شود دود خواهی شد، تمام خواهی شد. هیچ چیز از تو نخواهد ماند. و من این اشتباه را نخواهم کرد. نه، من مثل آن پسرک داستان ها، کنجکاوی نخواهم کرد.

یادم هست روزی بعد از سالها، حمیده را توی خیابان دیدم، اولش تمام وجودم شور و اشتیاق بود. ولی حمیده دیگر آن حمیده نبود. من هم آن گلی سابق نبودم و آن دوستی پر شرر کودکی نتوانست مسیر ما را یکی کند. می دانی؟ تو سال هاست ک فقط یک خاطره ای. خاطره ای ک همیشه عاشقش خواهم ماند. ولی، آن امیری ک من عاشقش هستم، تو نیستی.


بابا. یه جور عجیبی تو رو کم دارم. جای خالی تو، تو هر گوشه ی خونه خودشو نشون می ده. دلم برا صدات، برا مهربونیات، برا اخبار گوش دادنات، برا وقتی اسمم و از زبون تو می شنیدم، برا صدای پات ک با همه ی صدای پاهای دیگه فرق داشت تنگ شده.

دلم برا خنده هات تنگ شده. دلم برا جدول حل کردنامون تنگ شده. بابا دلم خیلی تنگ شده. دلم خیلی تنگ شده. بابا نبودنت فقط تو روز پدر نیست ک حس می شه، انگار دلم شکستنی تر شده بعد تو. همه ش بهت فکر می کنم، تو هر دستی، تو هر لطفی، تو هر محبت مردونه ای، دنبال آغوش تو می گردم. دنبال تو می گردم. 

بابا هر وقت مریض می شم، می گم اگه بابا بود الان بالا سرم نشسته بود، آروم داشت باهام حرف می زد. هر وقت غصه می خورم می گم اگه بابا بود می اومد می گفت چی شده دخترم. بعدش انگار دیگه کوه پشتم بود، دیگه هیچی و هیچ کس بعد اون نمی تونست بهم آسیبی بزنه.

بابا دنیای من دو تیکه شده. وقتی بابا بود، وقتی دیگه نبود.

خودمم دو تیکه شدم. اون بخشی از من ک محکم بود، ک هیچی ناراحتش نمی کرد، ک مطمئن بود هرچی ام بشه باباش پشتشه، اون تیکه از من برای همیشه مرد. من شدم آدمی ک تو هر سایه ای دنبال سایه تو گشت. 

بابا پر حسرتم. اونقدر بچه بودم ک نمی دونستم مردن چیه. بابا ب اندازه کافی بهت نگفتم دوست دارم. بابا بهت نگفتم چقد دوست دارم. کاش تو جوونیتو، زندگیتو، سلامتی تو، هرچی ک داشتی و نداشتی رو پای ما نمی ذاشتی.

بابا هر وقت ب مردن فکر می کنم، ب خودم می گم ای کاش، ای کاش یه دنیای دیگه ای هم باشه، جایی باشه ک اونجا تو رو پیدا کنم، قد همه ی حسرتام، بهت بگم دوست دارم. قد همه ی حسرتام بغلت کنم و قد همه ی غصه هایی ک تو قلبم تلنبار شدن، تو بغلت زار بزنم. بابا بیا بغلم کن. دستای مردونه تو می خوام. بغل محکمتو می خوام. آرامش صداتو می خوام. اون حس امنیتی و می خوام ک "بودنت" با خودش داشت.

بابا بدون تو این خونه روح نداره. بیا تا دوباره بچه بشم و توی حیاط کنارت دراز بکشم و برام قصه بگی. بیا بابا دلم برات تنگ شده. دلم خیلی تنگ شده. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

يارمهربان